تنهاباتو فصل2و3
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:تنهاباتو , :: 17:4 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان

آن روز از راه بیمارستان عاطفه به ملاقات مادر نرگس رفت . او هنوز در بستر بیماری بود . وقتی عاطفه را دید با شادمانی در جا نیم خیز شد و گفت : به به . سلام عاطفه جون . حالت چطوره ؟ مادرت خوبه ؟ چه عجب خیلی خوش آمدی .
حال شما چطوره طوبی خانم ؟ به خدا من این چند وقت خیلی گرفتار بودم . دورادور جویای حالتون بودم .

میدونم دخترم . من که از تو توقعی ندارم . شرایط زندگی طوری شده که شما دو تا طفلک هم باید کار کنید .

ما که در مقابل شما کاری نمیکنیم . زحمت اصلی به عهده شماست . حالا شکر خدا که خطر برطرف شد .

مادر نرگس اشک به دیده آورد و گفت : قیمت سلامتی من قیمت بدبختی دخترم شد .

نرگس وقتی با سینی چای کنار مادرش نشست گفت :بس کنید مادر شما نباید غصه بخورید . تازه جهانگیر آنقدر ها هم بد نیست . همه وقتی قراره دخترهاشون ازدواج کنند خوشحالی میکنند . اونوقت شما ...

مادر نرگس اشک از دیده سترد و گفت : میدونم تو این حرفها را برای دلداری من میزنی . تو دختر تحصیل کرده ای هستی که به خاطر من میخواهی با مردی یازده سال بزرگتر از خودت در حالیکه کلامی رو نمیتونه بخونه یا بنویسه ازدواج کنی .

نرگس با عطوفت به مادرش گفت : من به خاطر شما هر کاری میکنم . شما به گردن من خیلی حق دارید .

الهی خوشبخت بشی عزیزم . شب و روز دعات میکنم .

عاطفه به ساعتش نگاه کرد . استکان چای را سر کشید و از جا بلند شد .

مادر نرگس گفت : شام پیش نرگس بمان .

ممنونم طوبی خانم . مادرم قراره جایی بره و من باید میثم رو نگه دارم . اگه فرصت باشه حتما باز هم به دیدنتون میام .

نرگس با عاطفه تا جلوی در اومد . برف شروع به باریدن کرده بود . به عاطفه گفت :

اگر چتر نداری بهت بدم .

نه ممنونم . نرگس مراقب مادرت باش . بیچاره خیلی برای تو غصه میخوره .

نرگس در حالیکه دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود گفت : خان عمو گفته به محض اینکه مادرم خوب شد بساط نامزدی را به پا میکنه . اگه قرار بود به جهنم برم این اندازه احساس عذاب نمیکردم .

توکل به خدا کن نرگس . خوب دیگه من باید برم . فردا صبح میبینمت .خداحافظ .

ممنون از اینکه اومدی خداحافظ .

نرگس در آن هوای گرفته برفی آنقدر جلوی در ماند تا عاطفه از نظر ناپدید شد . وقتی داخل خانه شد به طرف مادرش رفت و داروهایش را آماده کرد . لیوانی آب آورد و با قرصها به مادرش داد .

مادر پس از خوردن قرصها پرسید : طفلک بیچاره . راستی من روم نشد ازش بپرسم ، پدرش چی کار میکنه ؟

هیچی . هر چند وقت یکبار میاد سراغ این بیچاره ها و هر چی با خون دل پول جمع کردن میگیره و میره . سال قبل یکی از پرستارهای بیمارستان برای برادرش به خواستگاری عاطفه رفت وقتی پدر عاطفه رو دیدند و فهمیدند که چه کاره است ، حتی جواب ندادند که پسندیدند یا نه .

طفل معصوم . چقدر هم دختر خوب و با وقاریه . انشاءالله که خدا کمکش کنه . راستی چرا مادرش ، پدرش رو ترک نمیده ؟

تا بحال دوبار این کار رو کرده ولی هر بار او دوباره به طرف اعتیاد رفته . حالا شما استراحت کنید تا من شام را حاضر کنم . من همیشه میگم خوبه که لااقل این خانه را پدر برای ما خرید و الا نمیدونستیم چه باید بکنیم

خدا رحمتش کنه . اگه او حالا بود که عموت نمیتونست این بلا رو به سر ما بیاره . خدا سایه هیچ مردی رو از سر خانواده اش کم نکنه .

عاطفه به سرعت خودش رو به خونه رسوند . مادر ، میثم را خوابانده بود و حاضر شده بود تا پس از آمدن عاطفه سر کار برود . با دیدن عاطفه با نگرانی پرسید : دلم داشت شور می افتاد . چرا اینقدر دیر کردی ؟
یک سر به خانه نرگس رفتم . آخه مادرش دیروز از بیمارستان مرخص شده .

مادرش با آرامش گفت : کار خوبی کردی . حالش چطور بود ؟

عاطفه کیفش را روی میز گذاشت و گفت : خوب بود . به شما خیلی سلام رساند . شما کجا میخواید برید ؟

امروز باید به خونه خانم کیانی برم . آخه بهش قول دادم . مادر جون میثم رو خوابوندم عصر که بیدار شد بهش یه چیزی بخورون .

عاطفه با خستگی نشست و گفت : باشه مادر . شما خیالتون راحت باشه . تو رو خدا اینقدر به خودتون فشار نیارید . خدای نکرده مریض میشید .

مادر و دختر از هم خداحافظی کردند و عاطفه مادرش را دید که در پناه چادر مشکی خود زیر برفی که هنوز میبارید از خانه خاج شد .

 

لباسش را عوض کرد و لیوانی آب خورد . آنگاه پشت چرخ خیاطی نشست میخواست اندکی از بار مسئولیت مادر بکاهد . با دستان ظریف خود چرخ را به حرکت درآورد و شروع به دوختن کرد . این لباسی بود که یکی از همسایه ها سفارش داده بود و باید تا فردا ظهر حاضر میشد . عاطفه میدانست اگر مادرش امروز نتواند لباس را حاضر کند مجبور میشود تا صبح بیدار بماند . بنابراین با سرعتی بیشتر از قبل به خیاطی ادامه داد . ساعتی بعد میثم بیدار شد و از اتاق بیرون آمد . عاطفه تا او را دید دست از کار کشید و در آغوشش گرفت و گفت : اگه گفتی چی برات خریدم ؟برو کیفم رو بیار تا بهت بدم .

 

میثم کیف عاطفه را به نزدش آورد و با کنجکاوی به او خیره شد . او از درون کیفش بسته شکلاتی درآورد و به طرف برادرش گرفت . میثم با شعف شکلات رو گرفت و با زبان شیرین کودکانه گفت : خیلی از اینها دوست دارم بازم میخری ؟

 

بله عزیزم . حالا برو شکلاتت رو بخور تا منم به کارم برسم .

 

میثم روبروی عاطفه نشست و عاطفه به کار خود مشغول شد . هنگام غروب لباس حاضر شد .میخواست مادرش را غافلگیر کند . به آشپزخانه رفت تا شام تهیه کند ولی وقتی به یخچال سر زد گوشتی در آن نبود . باز هم باید تخم مرغ میخوردند . به ناچار چند عدد تخم مرغ در قابلمه گذاشت و زیر آن را روشن کرد . هوا تاریک شده بود که مادرش به خانه برگشت . به استقبالش رفت و با مهربانی گفت :

 

حمام را حاضر کردم مادر بروید یک دوش بگیرید تا گرمتان شود . من هم سفره را آماده میکنم . مادر آنقدر خسته بود که توان حمام رفتن نداشت . کنار بخاری نشست و مشغول گرم کردن دستانش شد . عاطفه دید که دستان مادرش که به زحمت سنش به چهل میرسید ، چقدر زبر و خشن شده و بر پیشانی بلندش چه خط و خطوط نا مرتبی نقش بسته . او مادرش را هرگز بدون لبخند نمیشناخت . حتی وقتی که آنقدر خسته بود که توان حرف زدن نداشت . همیشه بهترین دقایق روزش وقتی بود که او از سر کار برمیگشت و پس از صرف شام اولین سوالی که از او میکرد چه خبر بود . آنگاه او به شرح وقایع آن روز میپرداخت . عاطفه میدید که مادر از فرط خستگی به زور لقمه به دهان میگذارد ولی بهر حال میخورد . این چیزی بود که او هر شب با اندوه از نظر میگذراند و نمیدانست برای این مشکل چه راه حلی بیابد .

 

کنار مادر نشست و گفت : مادر ، مادر خوبم ، نمیدونید از دیدن چهره ناتوانتان چقدر اندوهگین میشم . نمیدونید چقدر خودم را ملامت میکنم که سربار شما هستم . نمیدونید ...

 

گریه مجالش نداد . مادر اخم ظریف و ملیحی کرد و گفت : خب ، دیگه بسه . مادرتون نمیتونه آن طور که شما دوست دارید زندگی بی دغدغه ای برایتان فراهم کند بهر حال دارم سعیم رو میکنم . دیگه دوست ندارم گریه ات را ببینم . دلم میخواهد وقتی که به خانه برمیگردم شما را شاد ببینم . باور کن تنها همین باعث بیرون رفتن خستگی از تنم میشود . قرار بود سفره را بیندازی .

 

عاطفه اشکهایش را پاک کرد و از جا بلند شد و شام ساده شان را آورد . میثم از سفره کنار کشید و سرش را روی زانوهایش گذاشت . مادر او را نزدیک خود کسید و با مهربانی گفت : میثم جان چرا نمیخوری ؟

 

میثم در همان حالت گفت : من دیگه تخم مرغ نمیخورم .

 

چرا مادر جون ؟

 

دیگه دوس ندارم .

 

حالا بیا جلو امشب هم بخور . قول میدهم فردا برایت خورشت درست کنم . دوست داری برایت قورمه سبزی درست کنم ؟

 

میثم سرش را بلند کرد و خندید و گفت : آره خیلی دوست دارم .

 

عاطفه به میثم گفت :

 

پسر بدی نباش میثم . من و مامان داریم همین غذا را میخوریم . تو هم دیگه بزرگ شدی نباید قهر کنی .

 

مادر مهربانانه گفت :

 

ولش کن دخترم . اون هنوز بچه است . نباید از او انتظار داشته باشیم که موقعیتها را درک کند .

 

بعد میثم را به آغوش گرفت و لقمه لقمه از تخم مرغ بر دهانش گذاشت .

 

عاطفه در حال خوردن شامش به بیرون نظر انداخت . برف سنگینی میبارید . نمیدانست پدرش این وقت شب کجاست و چه میکند . با خود اندیشید : درست است که از او دل خوش ندارم اما بهر حال او پدرم است . در این سرمای سخت کجا سکونت کرده است و چگونه خودش را گرم میکند ؟

 

عاطفه با یاد آوردن چند سال قبل که پدرش هنوز مبتلا به اعتیاد نشده بود ، اندوهگین شد . او می اندیشید که خوشبختی ها چقدر ناپایدارند . گویی همین دیروز بود که من و پدر و مادر و برادر تازه به دنیا اومده ام زندگی خوشی را می گذراندیم . آن وقتها پدر هر گاه از کار به خانه بر میگشت دستانش پر بود . مادر به استقبالش میرفت و آنها را از دستش میگرفت و با چایی گرم خستگی را از تنش میزدود . باور کردنی نبود آن پدر همین پدر باشد . پدری که من میشناختم مسئولیت پذیر و مهربان و صمیمی بود و پدری که اکنون میبینم مردی بی تفاوت و سرد و نامهربان است که بود و نبود خانواده اش برایش مهم نیست . برایش بی اهمیت است اگر همسرش تا پاسی از شب با سنگین این زندگی را به دوش میکشد و فرزندانش روی خوش زندگی را نبینند . برایش فرقینمیکند اگر ما سلامت باشیم یا بیمار . مردی که من اکنون به عنوان پدر میشناسم آنقدر خودخواه است که تنها به خودش می اندیشد . به اینکه حتی یک روز از مصرف آن بلای خانمان سور عقب نیفتد . گویی اصلا روزگاری به این زندگی تعلق نداشته . اکنون متعلقات او همان موادی است که سبب میرانی کانون خانواده ما شده است . عاطفه مابقی غذایش را نخورد و در مقابل چشمان کنجکاو مادر به اتاق رفت . مادر پس از جمع آوری سفره سر بساط خیاطی اش رفت و وقتی با لباس آماده مواجه شد با خرسندی درحالیکه لباس را به خود میفشرد وارد اتاق شد و گفت :

 

باز هم که زحمت کشیدی دخترم . بارها به تو گفتم که دستان قشنگت حراب میشوند .

 

عاطفه با لبخندی گرم گفت :

 

شما کار اصلی را انجام داده بودید فقط جای کوکها را چرخ کردم . امیدوارم خرابکاری نکرده باشم .

 

نه دخترم خیلی هم ازت ممنونم . امشب با خیال راحت میخوابم .

 

عاطفه آهی کشید و گفت : ای کاش میتوانستم کاری بیشتر از این برایتان انجام دهم . شب بخیر مادر .

شب بخیر دخترم

فصل سوم

 

ساعت از هشت صبح گذشته بود و عاطفه همچنان انتظار نرگس را میکشید بارها مسیر آمدنش را نگریست ولی خبری نبود . لاجرم ساعت هشت و نیم سوار اتوبوس شد و با نگرانی راهی بیمارستان گشت . فکرش مشغول بود و چون خانه نرگس تلفن نداشت میباید تا بعد از ظهر صبر میکرد و بعد همه چیز را میفهمید . مشغول کارش بود که یکی از دوستانش گفت : عاطفه ، تلفن با تو کار دارد . عاطفه گوشی را گرفت و پرسید : بله ؟

 

الو ، سلام عاطفه حالت چطوره ؟

 

عاطفه با نگرانی گفت :

 

سلام نرگس ، تو کجایی ؟ چرا امروز نیامدی ؟ برایت اتفاقی افتاده ؟

 

صدای نرگس آن سوی تلفن محزون اما توام با آرامش آمد :

 

حالم خوبه عاطفه جون ، مشکلی بود که ...

 

چه مشکلی ؟ من میتونم کمکت کنم ؟

 

نه آن مشکلی که تو فکر میکنی نیست . راستش به اجبار برای جهانگیر پسر عمویم نامزد شدم . امروز آنقدر اعصابم خرد بود که اصلا نمیتوانستم سر کار بیایم . ببخش که تو را هم نگران کردم .

 

عاطفه با اندوه گفت : پس بالاخره تمام شد ؟

 

نرگس با بغض گفت :

 

آره . همه چیز تموم شد .

 

عاطفه که دید او اصلا حال و حوصله سوال و جواب ندارد به ناچار برای آرامش او گفت : نرگس جان غصه نخور . قسمت تو هم این بود . در عوض از لحاظ مادی در رفاه افتادی .

 

نرگس با خنده ای تلخ گفت : مگه از این لحاظ دل خودم رو خوش کنم . وگرنه از حالا غصه دار شدم با این مردی که از زمین تا آسمان با او تفاوت دارم چه کنم .

 

فردا که می آیی سر کار ؟

 

آره سعی میکنم بیام .

 

حال مادرت خوبه ؟

 

حال روحی اش تعریفی نداره . ولی تقریبا از جا بلند شده . عاطفه جون منو ببخش . از بیرون تلفن میکنم و باید تماس را قطع کنم . فقط میخواستم نگران نشده باشی . کاری نداری ؟

 

فقط بهت تبریک میگم و آرزوی سعادتت را دارم . خداحافظ .

 

خدا نگهدار .

 

عاطفه وقتی گوشی را روی تلفن گذاشت در دل برای دوستش گریست او به خوبی میفهمید که آنها چوب فقر خود را میخورند . نرگس در اصل احساس جوانی اش را زنده به گور میکرد . به روی او دریچه ای باز شده بود از مردی که با او فرسنگها فاصله داشت اما بنا به شرایط زندگی اش او را پذیرفته بود . به عقیده عاطفه این عمل عموی نرگس به مراتب بی رحمانه تر از رسوم هندیهای متعصب بود که پس از مرگ یک مرد ، زنش را هم زنده زنده با او میسوزاندند .

 

او اندیشید نرگس دختر فداکاری است که به خاطر مادرش باقی عمرش را به پای مردی که دوست نمیدارد میریزد . روح عمل او قابل ستایش است .

 

***

 

عاطفه به شدت برای دوستش اندوهگین بود با وجود گذشتن سالها از زمانی که مردم به این حد بی فرهنگ بودند که فرزندانشان را به میل خود به ازدواج مجبور میکردند ، اما باز هم چنین اتفاقاتی در دنیای فعلی می افتاد . باز هم افرادی بی آنکه خود بخواهند انتخاب میشوند . عاطفه اندیشید : این شاید آینده من هم باشد . بالاخره مجبور میشوم برای اینکه سربار مادرم نباشم ازدواج کنم . در دل از هر چه قشر غنی بود بیزار شد . او می اندیشید چرا درحالیکه من و امثال من اینقدر از فقر در تنگنا هستیم که حتی قادر نیستیم آینده خود را به دست بگیریم ، عده ای آنقدر در نعمت غرق شده اند که نمیدانند با پولهایشان چه کنند ؟

 

عاطفه به داخل کوچه پیچید و دوباره آن مزاحم را دید بی اعتنا به راهش ادامه داد اما او دست بردار نبود .

 

بابا تو خیلی خشکی . من میخوام باهات حرف بزنم .

 

من نیت بدی ندارم . میخوام بگیرمت . میخوام زنم بشی .

 

عاطفه ایستاد و عصبانی برگشت و گفت : تو ؟ تو چطور جرات میکنی به من همچین حرفی بزنی ؟ اگه بمیرم با همچین آدمی ازدواج نمیکنم . تو بی مصرفترین و بی ادب ترین آدم روی زمینی . حالا زود باش . برای گم شدن عجله کن . تو فکر میکنی من کی هستم که وسط خیابان اینوطر صحبت میکنی ؟

 

مزاحم نامه ای به طرفش گرفت و گفت : بیا این نامه را بخوان .

 

عاطفه لحظه ای درنگ کرد و بعد نامه را قاپید و جلوی چشم او پاره پاره اش کرد و به صورتش کوبید . بعد هم عصبانی راه خانه را در پیش گرفت . از خدا خواست دست از سرش بردارد و دیگر مزاحمش نشود . کلید به در انداخت و وارد خانه شد .

 

میثم پشت پنجره منتظرش ایستاده بود تا جیره هر روزش را بگیرد . دست به جیب برد و آبنباتی را برایش درآورد . با مسرت خواهرش را بوسید و پس از گرفتن آبنابتش به گوشه ای نشست و با آن مشغول شد . مادر در آشپزخانه با سرعت به انجام کارش مشغول بود با دیدن دخترش گفت :

 

خسته نباشی مادر .

 

سلامت باشید . شما بنشینید من باقی کارها را انجام میدهم .

 

زنده باشی دخترم . فرصت نشستن ندارم . باید بروم . میدونی که امروز خانه مشتری جدیدی میروم . دوست ندارم اول کار بدقولی کرده باشم . مادر جون برایتان غذا درست کردم . اگر من دیرتر آمدم شما شامتان را بخورید . در خانه را هم به روی هر کسی باز نکن .

 

عاطفه با لبخند گفت : مادر شما فکر میکنید من بچه ام ؟ یادتون رفته من بیست و دو سال دارم ؟

 

نه دخترم یادم نرفته . ولی اینو بدون بچه به هر سنی که برسه باز هم برای مادرش بچه است .

 

عاطفه به مادرش نگریست و اندیشید : که آیا هرگز او بچگی کرده ؟ آیا روزگاری لبانش برای خنده ای از اعماق وجود باز شده ؟ به گفته خودش در سن چهارده سالگی به عقد پدرم در آمده و در پانزده سالگی مرا باردار شده . از آن پس هم همیشه مصائب و مشکلات و فقر و رنج دیده است .

 

عاطفه اندیشید که چگونه مادرم میتواند اینقدر همیشه قانع و صبور باشد ؟ هرگز در طول این همه سال ندیده ام به پدرم یا من شکوه و گلایه ای کند . براستی خداوند در پس هر مصیبت ، صبر آن را هم میدهد .

 

با صدای مادر به خود آمد : من دارم میرم دخترم . مراقب خودتون باشید . سپس خم شد و پسرش را هم بوسید و خانه را ترک کرد . عاطفه از پشت پنجره به رفتنش خیره شد . او دید که چادر مادرش چقدر مندرس شده و بالاپوشی گرم ندارد . با خود گفت باید برایش بالاپوشی ببافم که در آن احساس سرما نکند . به عقب برگشت میثم نبود . با عجله به اتاق رفت . او را دید که گوشه ای آرام به خواب رفته . با پتویی روی او را پوشاند و اتاق را ترک کرد .
وقتی نرگس به ایستگاه نزدیک شد لبخندی بر لبان عاطفه نقش بست . از جا بلند شد و گفت : سلام . ما را نمیبینی خوشی ؟
نرگس لبخندی زد و گفت : ای بابا تو هم سر به سر ما میگذاری ؟
مبارک باشه . اول بگو ببینم شیرینی اش کو ؟
عروسی اجباری دیگه شیرینی نداره .
اتوبوس رسید و هر دو سوار شدند . عاطفه صحبت را از سر گرفت و به نرگس که به آرامی نشسته بود گفت : خوب ، تعریف کن بدونم چطور یک شبه این اتفاق افتاد ؟
نرگس اندوهگین آهی کشید و گفت : آن شب من و مادرم نشسته بودیم که زنگ زدند . بلند شدم و به حیاط رفتم . آرام پرسیدم : کیه ؟ صدای خان عمو را شنیدم که گفت : باز کن نرگس جان . آن موقع انتظار هر کسی را میکشیدم غیر از عمویم . چون گفته بود برای صحبت کردن بعد از سلامتی مادر می آیند . در را باز کردم . دیدم ای بابا ، عمو و زن عمو و جهانگیر و خاله جهانگیر با سبد گل و دو سه جعبه شیرینی آمده اند جا خوردم . اصلا زبونم بند آمده بود . بلاخره عمو گفت : چیه عمو ؟ چرا ماتت برده ؟ آمدیم مهمانی . تعارفمان نمیکنی تو خونه ؟ به ناچار گفتم : بفرمایید . عمو گفت : مادرت که بیداره ؟ گفتم بله ، ببخشید من جلوتر میروم . با عصبانیت به داخل خانه رفتم و به مادرم گفتم : عمو و خانواده اش دارند می آیند . مادرم آرام گفت : مگه بنا نبود هر وقت که خواستند بیایند قبلا خبر بدهند ؟ گفتم : حالا که آمده اند . وقتی آنها وارد اتاق شدن من به هوای چای بیرون رفتم . وقتی با سینی چای برگشتم آرام پشت در به گوش ایستادم عمو داشت میگفت : خوب به سلامتی حالت که خوب شده . حالا الوعده وفا . قول دادی باید سرش بایستی .
مادرم با آرامش گفت : آخه خانم عمو ، باید جوونها همدیگه رو انتخاب کنن اون زمان گذشت که به زور شوهرشون میدادن و براشون زن میگرفتن .
عمویم گفت : یعنی چی ؟ دیگه جوونها نباید به حرف بزرگترها گوش کنن ؟
مادرم با تمنا گفت : تو رو خدا عصبانی نشین . شما محبت کردین و به ما کمک کردین من هم قول میدم هر چه سریعتر این پول رو به شما برگردونم .
صدای زن عمو با صد قلم افاده اومد که : طوبی خانوم مگه پسر من چشه ؟ هزار هزارون دختر منتظرن من لب تر کنم . حالا دلش دختر تو رو گرفته . بده میخوام دخترت خوشبخت بشه ؟
مادرم گفت : مهین خانوم حرف شما متین . ولی نرگس هم باید راضی باشه .
خاله جهانگیر گفت : اگه راضی نبود که شرط خان عمو رو قبول نمیکرد .
دیدم مادرم خیلی به التماس افتاده با سینی چای وارد شدم . عمو مخصوصا در حضور من گفت : در هر حال اگر زیر قولتون بزنین من سفته ها رو میذارم اجرا . من آرام نشستم و گفتم : قبوله خان عمو . فقط لطفا مادرم رو اذیت نکنین .
مادر به من خیره شد . تا اومد حرفی بزنه گفتم : مادر جون من راضیم عمو از جا برخاست و اومد منو بوسید بعد هم دست در جیبش کرد و جعبه طلایی را در آورد و انگشتر به دستم کرد . به همین سادگی . به خان عمو گفتم : من تا زمان عروسی سر کار میرم . در ضمن باید فرصتی بدین تا جهیزیه ام رو آماده کنم . زن عمو گفت : احتیاج به هیچ چیزی نیست . جهانگیر من همه چیز داره . فقط باید فردا بریم محضر عقدتون کنیم . هر چه اصرار کردم که اقلا یه فرصتی بدن تا ما کمی با هم آشنا بشیم ، قبول نکردن . قراره تابستون سال آینده هم عروسی کنیم .
نرگس نمناکی دیدگانش را سترد و عاطفه گفت : که اینطور ! پس تو دیگه یه زن شوهر دار شدی . ببین نرگس فکر نکن اگه حرفی میزنم برای دلداریت میزنم . حالا دیگه اون شوهرته . باید خوشبینتر به او نگاه کنی . الحمدالله فلج که نیست . بدنش سالمه . سواد هم همه چیز نیست . تو که میگی سالهاست اونو ندیدی و نمیشناسی . شاید پسر بدی نباشه .
نرگس گفت : مگر با دلداری های شما پیش برم وگرنه امیدی به آینده این زندگی ندارم . باور کن عاطفه اونقدر دلشکسته ام که هنوز حتی با او کلامی سخن نگفتم . من به تو غبطه میخورم . تو فرصت داری تا ازدواج موفقی داشته باشی .
عاطفه به دست نرگس نگاه کرد . حلقه گرانبهایی در دستش میدرخشید . او به وضوح فهمید کوهی از طلا قادر نخواهد بود احساس به تاراج رفته دوستش را بازگرداند .
***
زمستان رو به اتمام بود و کم کم پرستوها از کوچ بازمیگشتند . خاک نفس میکشید و حرارت نفس خاک عمر برفهای به زمین مانده را می کاست . بها با همه زیبایی اش در راه بود ولی در خانه عاطفه کمتر کسی متوجه این دگردیسی بود . مادر از صبح تا پاسی از شب در خانه های مردم کار میکرد و عاطفه سخت به کار و فعالیت مشغول بود . صبح تا ظهر در بیمارستان بود و عصر ها که بر میگشت در غیاب مادر خانه را گردگیری میکرد . از کودکی شنیده بود هنگام حلول سال نو هر آرزویی با خلوص بنمایی برآورده خواهد شد . اکنون او از خداوند خالصانه میخواست سال جدید پدرش را به آغوش خانواده بازگرداند تا این موانعی را که سر راه زندگیشان قرار گرفته برداشته شود . او شاهد بود که مادرش هر چه توان دارد به کار گرفته تا بساط شب عید آنها را فراهم کند . چیزی به پایان سال نمانده بود و او همچنان تلاش میکرد . او میخواست برای فرزندانش جای خالی پدر را پر کند . عاطفه میدانست چقدر این مسئولیت بر شانه های مادرش سنگینی میکند و افسوس میخورد که کاری از دستش ساخته نیست .
تا پایان فصل سوم صفحه 30

نظرات شما عزیزان:

sare
ساعت22:26---11 دی 1390
mamnunam azatun,man taze ba saytetun ashna shodam say mikonam hamishe behetun sar bezanam,bazam merccc

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس